محمد مانيمحمد ماني، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
ریحانهریحانه، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

بازم تبریک

آفرین پسرم هزار الله اکبر بلاخره دیروز عصر سینه خیز رفتی اونم با چه سرعتی.البته گارد چهار دست و پا حرکت کردن را می گیری ولی بعد از یه حرکت کو چولو ولو می شی و تند تند سینه خیز میری بخصوص اگه هدفت کنترل تلویزیون یا موبایل باشه. راستی دیروز نشد بریم خرید  آخه از صبح هوا ابری بود، بابا که آمد می خواست ببرتمون ولی باران بارید و .منصرف شدیم ...
8 اسفند 1390

ای شیطون

قربونت بره مامانی دیروز کرفس خریده بودم پاک کنم برای عید توی فریزر داشته باشیم که شما پسر شیطون مامان مدام میامدی سراغ کرفس ها هی می کشیدمت عقب و باز............. یه کرفس شستم دادم دستت ولی راضی نشدی و می خواستی بیایی به مامان کمک کنی تا زودتر تموم بشه.       قربونت بره مامانی دیروز کرفس خریده بودم پاک کنم برای عید توی فریزر داشته باشیم که شما پسر شیطون مامان مدام میامدی سراغ کرفس ها هی می کشیدمت عقب و باز............. یه کرفس شستم دادم دستت ولی راضی نشدی و می خواستی بیایی به مامان کمک کنی تا زودتر تموم بشه. آخرش به این نتیجه رسیدم که مامانی باید نگهت داره تا من کارم تمام بشه. از بغل مامانی هم خودت را ...
8 اسفند 1390

خیلی دوستت دارم

جیگر طلا پنج شنبه ای رفتیم مراسم یادبود حاج خانم که در اداره بابایی برگزار شدو متاسفانه شما مدام نق می زدی و داشتی مراسم را به هم میزدی و منم مجبور شدم بیارمت بیرون و با هم رفتیم دفتر بابایی و آنجا نشستیم ولی آرام نشدی و بابایی مجبور شد شما را بغل کند و راه برود تا بلاخره خسته شدی و خوابیدی .قرار بود شب هم برویم برای مراسم محمد خدا بیامرز که آنقدر این مراسم طولانی شد که پشیمان شدیم. جمعه صبح هم بابات رفت پشت بام و مشغول شستن موکت ها شد و منم بعد از تهیه ناهار شما را بردم پایین پیش مامانی اینها که بروم کمک بابا ، تو که دوزاریت افتاده بود می خوام جیم بزنم چشم ازم بر نمی داشتی و تا بابایی حواست را پرت می کرد چند ثانیه نمی کشی...
6 اسفند 1390

یه روز خسته کننده

جیگر جوننننننننننننننننننننننننننننننی دیروز با مامانی رفتیم بیرون خرید؛ آخه مامانی می خواست برای عیدش خرید کنه و به من هم گفت بیا بریم تو بپسند.ما هم رفتیم از ساعت ١٠ تا ٤ عصر.اصلا فکر نمی کردم انقدر طول بکشه،من هر سال همراه مامانی میرم ولی نهایتا ٢ الی ٣ ساعت میشه. خلاصه ببخشید ؛ حسابی خسته شدی و موقع برگشت کلا خواب بودی،   شهدا که از مترو پیاده شدیم دیدم ای داد بیداد پوشکت نم داده، حسابی نگران شدم نکنه سرما بخوری برای همین تو را چسباندم به خودم که باد بهت نخوره. آمدیم خانه و سریع مامانی عوضت کرد ولی یک ساعت بعدش دوباره پوشکت نم داد. پی گیری که کردم دیدم از سه تا بسته پوشکی که برا گرفتن یکیش تقلبی از آب در آمده. بسته ...
3 اسفند 1390

گاهی اتفاقات بد رخ میدهد

عزیزم چند روزی ایه که وبلاکت را آپ نکردم؛ آخه: یه دو روزی اینترنتمان قطع بود چراش را نمی دانم . بابا زنگید به ایرانسل و درست شد. شنبه بعد از ظهر یه خانم خیلی مهربان که من از 4 سالگی می شناختمش و خیلی دوستش داشتم فوت کرد. مریم زعفرانی بهروزی سالها رییس بابایی و 7 سال هم رییس خاله بود. تو آن سالهایی که بابایی(بابای من) براش کار می کرد حداقل هفته ایی یکبار میدیدمش و تو آن سالهایی هم که خاله چه تو بنیاد جانبازان و چه جامعه زینب کار می کرد من هفته ایی یا حداقل ماهی یکبار یه سری آنجا می زدم و میدیدمش. خدا رحمتش کنه. دوشنبه صبح هم با من و تو و خاله و مامانی رفتیم تشیع جنازه اش و تا نزدیکهای ظهر طول کشید ا...
3 اسفند 1390

چه کارها که نمی کنی؟!؟!؟!؟!؟!؟

قند عسلم، هر روز که می گذره یه کار و یه حرکت جدید انجام میدی که از عشق زیاد کلی ماچت می کنم گاهی از عشق می خوام بخورمت آخه خیلی شیرینی بقیه را در ادامه مطلب بخوانید   صبح حوالی ساعت ٦ و ٧ خودت را می اندازی رو من(آخه هنوز تو تخت خودت نمی خوابی چون ٣تا٤ بار در طول شب بیدار می شی که شیر بخوری. برای همین کنار من می خوابی و سطح تشکت چون تقریبا بلندتر و حدود ١٠ سانت بالا تر از منی) بعد هم منو با دست و پا پس می زنی که جات برای غلتیدن باز بشه و اگر هم بر گردونمت سر جات گریه می کنی. اغلب بعدش می خوابی ولی اگه نخواااااااابی...............   انوقته که می زنی زیر آواز یعنی که خواب بسه بیایید با من بازی کنید. منم گاهی می...
3 اسفند 1390

غذای جدید

قشنگ من از چند روز پیش شروع به سوپ خوردن کردی.خدا را شکر خوب غذا می خوری بخصوص سوپ را ، از قرار معلوم از طعمش خوشت آمده. دو شب پیش هم مهمان خانه عمو امید بودیم، بابا بزرگ هم آنجا بود و همدیگر را دیدیم و شب خوبی داشتیم و تو هم حسابی با خانواده پدریت سرگرم بودی و بازی کردی و فقط جای مادربزرگ و عمه آتناخالی بود. موقع غذا خودن دائم مي خواد دستش رو بكنه توي ظرف يا قاشق رو بگيره ...
3 اسفند 1390

روز بارانی

گلکم دیشب بعد از دو ماه دوباره با بابا رفتی حمام، البته اولش قرار نبود بری ولی وقتی من خواباندمت و نیم ساعت بعد بیدار شدی و دیگه قصد خوابیدن نداشتی بابا هم بغلت کرد و دو تایی رفتید آب بازی و حمام. بعد هم که آمدی باز قصد خواب نداشتی و کلی با هم بازی کردیم تازه وقتی می خواستم بخوابانمت گریه می کردی و تا من حرف می زدم بلند بلند می خندیدی و معلوم بود حسابی شارژی ولی خبر نداشتی من بیچاره کوکم تمتم شده و برای نیم ساعت خواب میمیرم. خلاصه من که موفق نشدم بخوابانمت و تحویل بابایی دادمت کلی بابا را اذیت کردی تا خوابیدی؛بعد هم که خوابت برد بنده خدا تا میگذاشتت سر جات کریه میکردی................... امروز هم قرار بود بریم خانه مامای بزرگه ...
3 اسفند 1390

تاسوعا

روز تاسوعا بر طبق نذر سال گذشته ام باید تو را سقا می کردم ولی چون مهمان داشتیم و من و بابا باید خانه می ماندیم زحمت این کار را مامانی کشید بعد با ذایی آرش و مامانی و خاله رفتید بیرون و یک ساعت بعد برگشتید. بعد با هم و به همراه عمه و مامان بزرگ و بابابزرگ رفتیم خانه عمو امید،اتفاقا مهرگان برادر زاده زن عمو هم آنجا بود که یه نسبت فامیلی دیگه ای هم با هم دارید . مهرگان چهار ماه و یک روز از شما بزرگتره یعنی ١٤ فروردین ٩٠ به دنیا آمده.امیدوارم برای همدیگه دوستهای خوبی بشید. اين ني ني ناز مهرگانه ...
11 بهمن 1390

مهموني تولد محمد ماني

جمعه این هفته مامانم برای تولد پسر قشنگم  فامیلهامون رو مهمون کن یا به اصطلاح سور داد آخه تا حالا فرصت نشده بود كه براي تولد پسرم مهموني بديم . مادر بزرگم و عمو و دایی رو دعوت کرده بودیم که البته چند تایی شون نتونستند بیان . ولی بلاخره خونه کمی شلوغ بود ومن نگران بودم که با وجود محمد مانی نتونم کمک مادرم بکنم ولی خدا را شكر پسر قند عسلم بیشتر روز رو خواب بود انگار مي دانست مامان خيلي كار داره و چند تا نی نی هم آنجا هست .  البته وقتي پسرم بيدار شد كم مانده بود سركريرش بين 2تا ني ني گيس و گيس كشي راه بيفته ، آخه می دونید نی نی ها همه کنجکاون و حتی چیزایی رو که دوست ندارن وقتی دست یکی دیگه می بینند دوست دارن...
10 آبان 1390